جدول جو
جدول جو

معنی رزم سوز - جستجوی لغت در جدول جو

رزم سوز
(گَ)
رزم سوزنده. جنگاور. جنگی. (لغات ولف). آنکه دشمن را در آتش جنگ بسوزد و نابود کند. (فرهنگ فارسی معین) :
وز آن دورتر آرش رزم سوز
چو گوران شه، آن گرد لشکرفروز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
رزم سوز
جنگاور، جنگی
تصویری از رزم سوز
تصویر رزم سوز
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رزم یوش
تصویر رزم یوش
رزم یوز، رزم توز، رزم جو، جنگ جو، جنگی، برای مثال نه پیدا بد از خون تن رزم یوش / که پولاد پوش است یا لعل پوش (اسدی - لغت نامه - رزم یوش)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزم ساز
تصویر رزم ساز
جنگجو، رزم سازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیم سوز
تصویر نیم سوز
چوب یا هیزمی که تمام آن نسوخته باشد، کنایه از لاغر و سیاه
فرهنگ فارسی عمید
ویژگی چیزی که از حرارت زیاد ظاهرش سوخته و باطنش خام باشد مثل گوشت، برای مثال دل را ز درد و داغ به تدریج پخته کن / هش دار، خام سوز نسازی کباب را (صائب - لغت نامه - خام سوز)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آرام سوز
تصویر آرام سوز
برهم زنندۀ آرامش، آنچه قرار و آرام را نابود سازد، برای مثال به گریه دایه را گفت این چه روز است / که گویی آتش آرام سوز است (فخرالدین اسعد - ۱۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزم یوز
تصویر رزم یوز
رزم جو، جنگجو، جنگی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزم آور
تصویر رزم آور
جنگاور، جنگ جو، رزم آورنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رزم توز
تصویر رزم توز
رزم جو، رزم توزنده، جنگجو، رزم یوز، رزم یوش
فرهنگ فارسی عمید
(گِ مَ دَ / دِ)
جنگجو. رزم آزما. رزمجو. جنگاور:
هزار دگر پیل پولادپوش
ابا چل هزار از یل رزم کوش.
اسدی.
من اینجا و او رزم کوش آمده ست
همانا که خونش به جوش آمده ست.
اسدی.
ندانی که چون او شود رزم کوش
زمانه به زنهار گیرد خروش.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
عمل رزم ساز. (فرهنگ فارسی معین). صفت رزم ساز. رزمجویی. رزمخواهی. جنگجویی. آمادۀ جنگ شدن. آغاز جنگ. رزم آغازیدن:
کسی خنجرش رزم سازی گرفت
همی در کفش مهره بازی گرفت.
اسدی.
و رسوم رزم سازی و مخالف گدازی و... در میان عالمیان باقی و پایدار ماند. (حبیب السیر چ سنگی جزء 4 از ج 3 ص 323)
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ اَ تَ / تِ)
رزم یوز. جنگاور. (فرهنگ فارسی معین). جنگجوی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). به معنی جنگجو آمده. (فرهنگ لغات شاهنامه) (آنندراج) (انجمن آرا) :
نه پیدا بد از خون تن رزم یوش
که پولادپوش است یا لعل پوش.
اسدی.
زره پوش در صف شدی رزم یوش
برون آمدی باز مصقول پوش.
نظامی (از انجمن آرا)
لغت نامه دهخدا
(خوَرْ/ خُر دَ / دِ)
رخت سوزنده. آنکه اثاث البیت خود را می سوزاند. (ناظم الاطباء) ، آنچه رخت را بسوزاند. سوزندۀ جامه و مان:
بدین غافلی می گذاریم روز
که در مازنند آتش رخت سوز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(بُ)
ظلم گداز:
آسمان قدربخش و روزگار ظلم سوز
روزگار ظلم سوز و قدربخش آسمان.
سیدذوالفقار شیروانی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
مخل و بهم زنندۀ آسایش:
بگریه دایه را گفتا چه روز است
تو گوئی آتشی آرام سوز است،
(ویس و رامین)
لغت نامه دهخدا
چیزی که از بالا سوخته باشد و اندرون آن خام باشد، (آنندراج)، آنچیز که بر اثر تندی آتش ظاهرش سوزد ولی درون و باطنش خام ماند:
از تنور گرم مالیخولیای مهتری
حاسدان جاه او را خامسوز آید فطیر،
سوزنی،
خوانچه جهان نهاده بر مجمر خام سوز دل
تا چو پری خیال تو رقص کند ببوی آن،
سیف اسفرنگی،
ساقی نیم مست من باده لبالب آزما
نقل معاشران کنم این دل خامسوز را،
امیرخسرو دهلوی،
جگر کباب شود لیک خام سوز شود
در او گهی که کند زودتر اثر آتش،
ولی دشت بیاضی،
تیز است آتش ای دل دیوانه دورتر
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
ظهوری،
دل را ز درد و داغ بتدریج پخته کن
هشدار خام سوز نسازی کباب را،
صائب،
لاله می نازد به داغ خام سوز خویشتن،
رضی دانش،
چنان ز شوق تو جوشد در استخوانم مغز
که خام سوز بود هر کباب در نظرم،
مسیح کاشی،
در مثل گویند خاتونان خوز
خام نیکوتر بسی تا خام سوز،
مرحوم دهخدا،
،
کماج یا خاگینه ای که بر روی زغال افروخته پخته و کباب شده باشد، هر گوشتی که بواسطۀ برشتگی بسیار سیاه شده باشد، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)، پوست خام، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس) (فرهنگ شعوری ج 1 ص 365)، پوستی که بروی زین کشیده شده، (ناظم الاطباء) (اشتنگاس)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
جنگ جویی. جنگاوری. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به رزم جویی و مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(پَرْ وَ)
جنگجو. جنگاور. (فرهنگ فارسی معین). جنگ آور. (یادداشت مؤلف). رزمخواه:
بدید کوشش رزم آوران دشمن را
شنید حملۀ شیرافکنان شهرگشای.
مختاری.
و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(فَرْ کُ)
نیم سوخته، (آنندراج)، که نیم آن سوخته است، (یادداشت مؤلف)، نیم سوزیده، که نیمی از آن باقی است و نیم دیگر سوخته و معدوم شده است:
اشک چون شمع نیم سوز فشاند
خفته تا وقت نیم روز بماند،
نظامی،
مینا چو نیمه شد نرساند شبم به صبح
تا صبحدم وفا نکند شمع نیم سوز،
دانش (از آنندراج)،
، هیمه و چوبی که قسمتی از آن در اجاق سوخته و تبدیل به زغال شده است
لغت نامه دهخدا
(گَ فَ)
رزم یوش. رزمساز. (آنندراج). جنگاور. جنگجو. رزم توز. (فرهنگ فارسی معین). جنگجوی. (ناظم الاطباء). به معنی جنگجوی باشد، چه یوز به معنی تفحص و تجسس و جستجو کردن هم آمده است. (برهان) :
بدان آبگون خنجر نیوسوز
چو شیر ژیان ماند آن رزم یوز.
فردوسی.
ز بهر طلایه یکی کینه توز
فرستاد با لشکری رزم یوز.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گِ شُ دَ / دِ)
رزم افکن. رزم یوز. رزم دیده. رزم خواه. کنایه از جنگی و مبارز. (آنندراج). جنگی. جنگ جو. (لغت ولف) سازکننده جنگ. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). آماده کننده مقدمات حرب:
ایا خورشید سالاران گیتی
سوار رزم ساز و گرد نستوه.
رودکی.
عمود گران برکشیدند باز
دو شیر سرافراز و دو رزم ساز.
فردوسی.
دو شاه و دو لشکر چنان رزم ساز
به لشکرگه خویش رفتند باز.
فردوسی.
پیاده شوم پیش او رزم ساز
تو شاهی جهاندار و گردن فراز.
فردوسی.
سواران و گرسیوز رزم ساز
برفتند با نیزه های دراز.
فردوسی.
همه برج آن قلعه بالا و زیر
پر از گونه گون رزم ساز دلیر.
اسدی.
فکندند از ایشان بسی رزم ساز
چو خورشید شد زرد گشتند باز.
اسدی.
سپهدار جنگاور رزم ساز
فرستادش از پیش مهراج باز.
اسدی.
دگر رزم سازی برون شد چو شیر
بگردید زر داده گردش دلیر.
اسدی.
ز پیشین گهان تا نمازی دگر
به میدان نشد رزم سازی دگر.
نظامی.
دگر هیچکس را نیامد نیاز
که با آن زبانی شود رزم ساز.
نظامی.
نشد پیش او هیچکس رزم ساز.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
جنگجو. جنگاور. (فرهنگ فارسی معین). رزم جو. جنگی. مانند کینه توز باشد از توختن به معنی جمع کردن و انتقام جستن. (فرهنگ لغات شاهنامه). جنگی. جنگ آور:
وز آن دورتر آرش رزم توز
چو گوران شه آن گردلشکرفروز.
فردوسی.
و رجوع به مترادفات کلمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رزم آور
تصویر رزم آور
جنگجو جنگاور
فرهنگ لغت هوشیار
جنگاور جنگجوی. توضیح: این کلمه به دو صورت) رزم تور و رزم یوز (آمده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزم توز
تصویر رزم توز
جنگجو جنگاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزمسوز
تصویر رزمسوز
آنکه دشمن را در آتش جنگ بسوزد و نابود کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزم یوش
تصویر رزم یوش
جنگجوی جنگاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزم توزی
تصویر رزم توزی
جنگجویی جنگاوری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیم سوز
تصویر نیم سوز
نیم سوخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رزم آور
تصویر رزم آور
((وَ))
جنگجو، جنگاور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزم توزی
تصویر رزم توزی
جنگجویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزم توز
تصویر رزم توز
جنگجو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزم یوز
تصویر رزم یوز
((رَ))
جنگجوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رزم یوش
تصویر رزم یوش
جنگجوی
فرهنگ فارسی معین